ک ل ک س ی و ن |
|||
شنبه 29 / 1 / 1391برچسب:, :: 13:1 :: نويسنده : سهیلا افشاری
گمشده این نسل اعتماد است نه اعتقاد . اما افسوس که نه بر اعتماد اعتقادیست و نه بر اعتقادها اعتماد!!!!
شنبه 29 / 1 / 1391برچسب:, :: 12:41 :: نويسنده : سهیلا افشاری
پرواز کن... آن گونه که میخواهی وگرنه..... پروازت میدهند، آن گونه که میخواهند!!
شنبه 29 / 1 / 1391برچسب:, :: 12:31 :: نويسنده : سهیلا افشاری
آری تو راست می گویی ... آسمان مال من است،.. پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین ، مال من است اما... سهراب تو قضاوت کن بر دل سنگ زمین جای من است؟! من نمی دانم که چرا این مردم ، دانه های دلشان پیدا نیست!! صبر کن ! ای سهراب قایقت جا دارد؟ من هم از همهمه ی داغ زمین بیزارم .. به سراغ من اگر می آیید ، تند و آهسته چه فرقی دارد؟ تو به هر جور دلت خواست بیا... مثل سهراب دگر جنس تنهایی من چینی نیست، که ترک بردارد...!!! مثل مرمر شده است چینی نازک تنهایی من......
شنبه 29 / 1 / 1391برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : سهیلا افشاری
همه میخواهند بشریت را تغیر دهند اما هیچ کس به تغییر دادن خویش نمی اندیشد....
شنبه 29 / 1 / 1391برچسب:, :: 12:18 :: نويسنده : سهیلا افشاری
هر عزیزم هر که آمد گفت این طرف! شنبه 29 / 1 / 1391برچسب:, :: 3:4 :: نويسنده : سهیلا افشاری
ســـوالات کنکور امسال
سوالهای کنکور امسال را دیدهاید؟
جمعه 23 / 1 / 1391برچسب:, :: 23:26 :: نويسنده : سهیلا افشاری
نه تو می مــانی و نه انــدوه ... و نه هیچیـــــک از مردم ایــــن آبادی... به حباب نگـــــران لب یک رود قســــم، ... و به کوتاهــــی آن لحظه شـــــادی که گذشت، غصــــه هم می گــــذرد، آنچنــــانی که فقط خاطــــره ای خواهـــد ماند... لحظه ها عریاننــــد.
به تن لحظـــه خود، جامه انــدوه مپوشان هرگــــز
جمعه 23 / 1 / 1391برچسب:, :: 5:9 :: نويسنده : سهیلا افشاری
دوستت دارمها را نگه میداری برای روز مبادا، دلم تنگ شدهها را، عاشقتمها را… این جملهها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمیکنی! باید آدمش پیدا شود! باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد! سِنت که بالا میرود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکردهای و روی هم تلنبار شدهاند! فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمیتوانی با خودت بِکشیاش… شروع میکنی به خرج کردنشان! توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی توی رقص اگر پابهپایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خندهات انداخت و اگر منظرههای قشنگ را نشانت داد برای یکی یک دوستت دارم خرج میکنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ میشود خرج میکنی! یک چقدر زیبایی یک با من میمانی؟ بعد میبینی آدمها فاصله میگیرند متهمت میکنند به هیزی… به مخزدن به اعتماد آدمها! سواستفاده کردن به پیری و معرکهگیری… اما بگذار به سن تو برسند! بگذار صندوقچهشان لبریز شود آنوقت حال امروز تو را میفهمند بدون اینکه تو را به یاد بیاورند غریب است دوست داشتن. و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن... وقتی میدانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ... و نفسها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛ به بازیش میگیریم هر چه او عاشقتر، ما سرخوشتر، هر چه او دل نازکتر، ما بی رحم تر. تقصیر از ما نیست؛ تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شدهاند
جمعه 23 / 1 / 1391برچسب:, :: 4:25 :: نويسنده : سهیلا افشاری
معلم پای تخته داد می زد
صورتش از خشم گلگون بود و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند و آن یکی در گوشه ای دیگر "جوانان" را ورق می زد برای اینکه بی خود های و هو می کرد و با آن شور بی پایان تساوی های جبری را نشان می داد با خطی خوانا بر روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود تساوی را چنین نوشت ٬ یک با یک برابر است . از میان جمع شاگردان یکی برخاست همیشه یک نفر باید به پا خیزد ... به آرامی سخن سر داد : تساوی اشتباهی فاحش و محض است نگاه بچه ها ناگه به یک سو خیره گشت و معلم مات بر جا ماند و او پرسید :اگر یک فرد انسان ٬ واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود ؟ سکوت مدهشی بود و سئوالی سخت معلم خشمگین فریاد زد : آری برابر بود و او با پوزخندی گفت : اگر یک فرد انسان واحد یک بود آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود و آنکه قلبی پاکی و دستی فاقد زر داشت پایین بود اگر یک فرد انسان واحد یک بود این تساوی زیر و رو می شد حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید ؟ یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد ؟ یک اگر با یک برابر بود پس که پشتش زیر بار فقر خم می شد ؟ یا که زیر شلاق در می گشت یک اگر با یک برابر بود پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد ؟ معلم ناله آسا گفت : بچه ها در جزوه های خویش بنویسید: یک با یک برابر نیست خسرو گلسرخی
درباره وبلاگ به وبلاگ من خوش آمدید آخرین مطالب پیوندهای روزانه پيوندها ![]()
![]() نويسندگان |
|||
![]() |